داستان رستم و اشكبوس

تهمتن به بند كمر و برد جنگ
كزين كرد يك چوبه تير خدنگ
خدنگى برآورد پيكان چو آب
نشانده بر او چار پّر عقاب
ستون كرد چپ را وخم كرد راست
خروش از خم چرخ چاچى بخاست
چو بوسيد پيكان سرانگشت اوى
گذر كرد از مهره پشت اوى
نبرد تير بر سينه اشكبوس
سپهر آن زمان دست او دادبوس
قضا گفت گير و قدر گفت ده
فلك گفت احسن ملك گفت زه
كُشانى هم اندر زمان جان بداد
تو گفتى كه او خود زمادر نزاد»

No comments: